نتایج جستجو برای عبارت :

من لبریز از گفتنم

السلام علیک یا مولای یا صاحب العصر و الزمان عجل‌الله فرجک
سلام! آخرین جمعه‌ی تابستان ۱۳۹۸ و باز هم توفیق تفال به دیوان حافظ شیرازی؛ بسم‌الله...
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.

بسم‌الله الرحمن الرحیم
 
حال دل با تو گفتنم ه
من اوووومدممم. روز خوبی بود بعد از مدتها کلاس زبان هرچند توش کلی سوتی هم دادم. اما منو مهارو با هم برد پای تخته. باورت میشه. نه به اون یکی نه به این. من خوب بودم نمرم شد ۹۰ جفتش هم رایتینگم هم دیالوگ گفتنم. اینم خوبه دیگه من به همینم راضیم. خلاصه که به خاطر همینم شده اروم گرفتم. قبل از کلاس اصلا دوست نداشتم برم یعنی به بیخیال کلاس زبان شدن هم فکر کردم بعد گفتم دختر جان این بود هدفت و کار کردنت ؟ اینقدر زود جا زدی؟ هیچی دیگه فکرمو جمع کردم انداختمش
یکی از رنج هایی که مکرر در مکرر تجربه میکنم اینه که پر از شوق گفتنم و کسی اشتیاقی برای شنیدم نشون نمیده حتی چند بار شده زنگ زدم به دوستی که اندک امیدی بهش داشتم بعد دست آخر که کلی حرف زده و نزاشته من حرفامو بزنم گفته چقد حرف میزنی و قطع کرده!!
این در حالیه که از بچگی معروف بودم به کم حرفی...
خلاصه که هیچ موجودی در اطرافم زیست نمیکنه که مشتاقم باشه...انقدم بی خیال نمیتونم باشم که بگم من همینم که هستم،لابد ی شاخ و دمی دارم دیگه!ندارم؟!...
با اینکه همسر
همه چیز ارام.....ارامباورت می شود....دیگر یاد گرفته ام شبها بخوابم " با یک آرامبخش "تو نگرانم نشو !همه چیز را یاد گرفته ام !راه رفتن در این دنیا را هم بدون تو یاد گرفته ام !یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم !یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم !تو نگرانم نشو !!همه چیز را یاد گرفته ام !یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی انکه تو باشی !یاد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و بی یاد تو !یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن...و
حس نبودن تو عجب سخت نابجاستاندوه رفتن تو غمی سخت وجانفزاستدر حیرتم از آن همه ابراز عشق تودرمانده ام، فرار،کجای قرار ماستازچه فرار می کنی از عشق دم نزناین درد عشق نیست، تبانی قصه هاسترنجیدنت درست،غلط گفتنم صحیحکو ببخششی که حال بزرگان قومهاستافسرده ای، ملال تو افزون زحد شدهاین نکته هم دلیل همان درد و رنجهاستپا می کشی تو از دل من میروی بروباور نمی کنم که هجر سر آغاز ماجراستبا دست بسته لب بگشایم به احتضارجانم بگیر و سخت نگیر ،این قضا بلاستدر
به دوره ی جدیدی از زندگیم وارد شدم. خودم حسش میکنم. یه حس جدیده، چیزیکه مثل قبل نبوده،دیروز یه فیلم دیدم راجع به زندگی نامه تالکین. تالکین نویسنده سری کتابای ارباب حلقه ها. خیلی خوب بود. دوسش داشتم.
نمیدونم این حس جدیدم به زندگی چیه. اما خیلی عجیب غریبه. یه حس گنگ و نامفهوم. انگار پرت شده باشم تو یه بازه ی زمانی که تا الان توش نبودم. یه مرحله یا یه لول جدید از زندگیم.
حس خاصیه. حسی که تنهام ولی احساسش نمیکنم. اینکه تنها باشی و تنهایی رو حس نکنی بوی
می‌خواستم برایت بگویم که چرا رفتم. دوست داشتم برایت تعریف کنم که چطور همه چیز به هم ریخت. که چطور همه‌ی دنیایم فرو ریخت. می‌خواستم بگویم که درست است که از بیرون همه چیز به نظر عادی می‌رسد اما از درون نابودم می‌خواستم بگویم که تو بدانی، که تو مثل دیگران فکر نکنی خوشی زده زیر دلم. می‌خواستم برایت بگویم که حالم خوش نیست. که فکر می‌کنم دیگر هیچ وقت حالم خوب نمی‌شود. می‌خواستم برایت بگویم که فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها کفاره‌ی گناهم بوده. یا چه
آخ جووون کتابامو فرستادن هرچند هنوز نرسیده اما خیلی خوشحالم که با خودم میبرمشون دیگه معلوم نبود کی بشه. یه خورده نگران بودم که گفتنم بد شده باشه یا نه ولی خب چیکار کنم دلم میخواست کتابام دستم باشه به خصوص این که نمیرسم انقلاب هم برم اتوبوس فقط فردا صبح بلیط داشت :/ عصر نداره واسه همین منمو یه روز تعطیل. بدو بدو تا قفسه گفت فرستاده کتابارو حاضر شدم رفتم پول گرفتم که به پیک بدم. اصلا حواسم به اینش نبود هیچکدوممون هم نقد نداشتیم اما رسیدم به خونه
میان کلافگی ها، کتاب های نخوانده و نیمه خوانده ی طاقچه را نگاه می کنم. بی میلم اما .. یکی را بر میدارم. که بخوانم و از یاد ببرم. که بخوانم و گم شوم لای سطور ... بار دیگر، شهری که دوست می داشتم ... به قول آن مستند ساز، بار دیگر، مردی که دوست می داشتم ... گاه به انتهای ِ صفحه ای می رسم بدون اینکه هیچ از آن صفحه فهمیده باشم. فقط خوانده ام. پیش رفته ام. تند، تیز، بد احوال. رسیده ام به نقطه ای که همه چیز زیر ِ اشک مدفون است. واژه ها می آیند و می روند. اشک که به گ
قسمتی از ذهنم مشغول گوش دادن
صدایی از کافه شبانه 
از نادر ابراهیمی میخواند 
از بار دیگر شهری که دوست داشتم 
میان‌خواندنش 
آهنگ فرانسوی پخش میشود 
قسمتی از ذهنم کنده میشود میرود به چند سال قبل 
چند سال قبلی که عاشق کتاب #یک_عاشقانه_آرام نادر ابراهیمی بودم
هر صبح کتاب را برمیداشتم و یک صفحه از ان را میخواندم
و چه لذتی بود اخ که چه لذتی 
هر بار با خودم میگفتم چقدر آدم حسابی است این گیله مرد داستانش
نویسنده همین قدر احساس خرج زنش در دنیای واقعی
میان کلافگی ها، کتاب های نخوانده و نیمه خوانده ی طاقچه را نگاه می کنم. بی میلم اما .. یکی را بر میدارم. که بخوانم و از یاد ببرم. که بخوانم و گم شوم لای سطور ... بار دیگر، شهری که دوست می داشتم ... به قول آن مستند ساز، بار دیگر، مردی که دوست می داشتم ... گاه به انتهای ِ صفحه ای می رسم بدون اینکه هیچ از آن صفحه فهمیده باشم. فقط خوانده ام. پیش رفته ام. تند، تیز، بد احوال. رسیده ام به نقطه ای که همه چیز زیر ِ اشک مدفون است. واژه ها می آیند و می روند. اشک که به گ
از سر شب این آهنگ مانی که توش میخونه : امسال خداکنه دوباره برف بیاد ، توی ذهنم پخش می شد. الان دارم گوشش میدم. پاییز و زمستون سال ۹۳ توی ذهنم مثل فیلم پخش میشه. سالی که پر از شب و ماه بود. درگیر کنکور بودم. یادمه چند روز قبل کنکور با خودم هی می خوندمش این آهنگو. خصوصا هیچ وقت یادم نمیره اون روز صبح که آماده می شدم برم پیش بچه ها توی اون خونه هه که خانم ف اینا برامون گرفته بودن. قرار بود یه شب هم اونجا بخوابیم. خیلی هم سرد بود. میخواستیم درس بخونیم مثل
 
١٣٩٨/٢/٢٠
نُه روز مانده و من، از همین لحظه دلتنگ ِ این دیوانه‌خانه ی دوست‌داشتی ام.
و من دلتنگ ِ تو ام. از همین حالا.
دلتنگ تکاپوی با تو گفتنم، و هیچ نگفتن.
و دلتنگ خیال ِ شیرین ِ با تو از هرچیز گفتنم، و حقیقت ِ تلخ ِ با تو از هیچ نگفتن.
چرا که من، دیوانه ای هستم که خواب می‌بینم، و خواب می‌بینم که خواب می‌بینم، و خواب می‌بینم که خواب می‌بینم که خواب می‌بینم.. دیوانه ای هستم که پانزده سال در چرخه ی مُدام ِ یک خواب، گیر افتاده‌ام.
و من دیوانه ای
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتمهمه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتمشوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودمشدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشیدباغ صد خاطره خندیدعطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیمپر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیمتو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهتمن همه محو تماشای نگاهتآسمان صاف و شب آرامبخت خندان و زمان رامخوشه ماه فرو ریخته در آبشاخه ها دست برآورد
باید بگم آشنایی مجازی با حقیقی فرق داره
اگر چه در مجاز  ما با هم اشنا شده بودیم و همه چیز در ظاهر خوب بود ، اما باطن قضایا فقط در هنگام روبروشدن حقیقی مشخص می شه‌.
و همین اندکی دلهره برام داشت.
شبی که همتا قرار بود بیاد تا حدود ساعت ۸ صبح بیدار بودم و کارها رو می کردم.
اخه تو یکی کابینتها دونهای سیاه  پیدا کردم. همسر می گفت فضله موشه!
کل کابینتها  رو ریختم بیرون و آبکشیدم...

یه جارو موند که همسر گفت من می زنم تو برو یکم استراحت کن
خلاصه ۸ صبح خوابی
باید شجاع باشم و اعلام کنم که این وبلاگ دیگه ارزش خوندن نداره...
یعنی من جای شما بودم دیگه اینجا رو نمی خوندم...
چند باری تصمیم گرفتم تموم کنم وب نویسی رو اما به خاطر خودم این کار رو نکردم...
راستش خوبی این وبلاگ این بود که تقریبا بیش از 95 درصد مطالب توی خونه نوشته شد... همین درصد نظرات توی خونه جواب داده شد... و غالبا هم یا صبح بعد از نماز این اتفاق افتاد یا شبها...
یعنی در محیطی آرام این نوشتنها اتفاق افتاده... و برای همین برام دلنشین بوده... 
اما رسما
خب ،بعد از یک مدت نسبتا طولانی دوباره برگشتم که از روند کارهایی که در جهت خودسازی انجام میدم بنویسم:)
*این مدت که نبودم یک آزمون مهم داشتم که به لطف خدا از پسش براومدم و فکرم آزاد شد...
بعد از آزمون هم یک خونه تکونی مختصر انجام دادم به مناسبت اومدن زمستون:))
*در مورد نماز شب هم باید بگم که نماز وتر رو هم اضافه کردم و کاملا حس می کنم که وقتش بود چون دیگه حس می کردم دو رکعت خیلی کمه....
*اون ده روز نماز قضایی هم که گفته بودم خوندم و تموم شد و الان ده تا چو
 
کلاس هشتم بود که یه برگه برداشتم و روش نوشتم: لطفا لبخند بزنید. شاید فکر کنین زدمش روی در و دیوار. اما نه، از زیر در دفتر ماریلا، یعنی مدیر مدرسه‌مون ردش کردم و آخر سر هم رفتم پیشش و اعتراف کردم که کار من بوده. ماریلا آدم اخمو و عجیبی بود که هیچوقت از دست من درامان نبوده و نیست. بعد از مدت‌ها براش یه نامه دیگه نوشتم. یه متنی که توش بهش گفتم ازش نمی‌ترسم، فقط دلم میخواد بذاره دوستش داشته باشم. اگه خوشبین باشید این علاقه رو ربطش میدین به "عشق که
برگ‌های زرد می‌ریزند و برگ‌های سبز نیز. پس از آن هوا سرد سرد است و سردتر. آسمان خاکستری‌‌ست. برف سپید و سپید برشاخه‌های درخت و در کف کوچه‌های بی‌عبوری که تنها عابرش من هستم. و سپس باران، باران پاییزی می‌بارد. آری پاییز است. اینجا جایی‌ست که همیشه پاییز و زمستان در پی هم می‌آیند. بهار کی می‌آید؟ آن تابستان گرم که کوچه‌هایش تا دیروقت از حضور ردپای عابرین جشن می‌گیرند، پس کی از راه می‌رسد؟
جایی از وجودم که می‌تواند جای عشق و محبت کسی باش
با چه حقی دارید منو قضاوت میکنید ؟! 
وقتی نمی تونی استعداد های دیگران  ببینی بهتر چشم هاتو ببندی و مسیر خودت پیش بری ؟! آخه با چه اجازه ای میایی منو قضاوت میکنی ؟!
نمیدونم شاید من واقعا توواین جامعه زیادی .....
تا دیروز می خواستم فقط از بیان برم حالا از اینستا و تلگرام .....
+ دشمن کیه 
* همون دوست صمیمی ات دیگه. ...
+ خاک تو سرم که ...

+ میدونی چیه عزیزم بله من مثل شما ۱۰ سال نیست که کی درامر ۲زسال ولی طی این ۲ سال دو تا رفیق دارم که ۱۰ ساله کی درامری و کلی
واسه‌شون قصه تعریف کردم. من همیشه قصه تعریف می‌کنم. تفت می‌دم. حتی گاهی برای خودم هم قصه تعریف می‌کنم. گفتم که یه بار ما می‌خواستیم خودکشی کنیم... انگار که یه بار مثلا یکی بخواد بره نون بگیره، یا یکی بخواد بره زیارت، یا هر چیزی. منظورم اینه که خودکشی کردن ما هم یه چیزی توی همین مایه‌ها بود. یعنی مسئله‌ی خاص و مهمی نبود. خیلی معمولی، تو یه روز عادی. خب؟
بعد یه رفیقی هم داشتیم، نشستیم مغزهامون رو ریختیم رو هم و گفتیم به چه رو‌ش‌هایی می‌شه خود
کتاب سنگ سلام: هیجان و کمی ترس را با هم در این کتاب جذاب تجربه کنید…
کتاب سنگ سلامنویسنده: محمدرضا بایرامیانتشارات: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی
معرفی:
تاحالا با دوستانت کوه رفته ای؟ در حالی که راهنمایت گم تان می کند و یکی دوشب در به درید و به گروهی برمی خورید که در کوه دنبال گنج هستند و دوست شما را گروگان می گیرند…کتابی پرهیجان وکمی هم ترسناک …اما جذاب وقشنگ…
بریده کتاب:
در فیلمی که دیده بودم، جک، شب ها کارهایی می کرد که روزها اصلاً یادش نمی
گردآورنده : اشکان ارشادی 
این سوال من از خانم سمیرا شیری بود. و خوب شد که مطلع شدم شعر از امام خمینی بوده و فردی که برایم تعریف می کرد ، خوب توضیح نداد وگرنه چه بسا با شوق گوش میدادم. 
وب ایشان « دارالمجانین » (بر روی دارالمجانین با رنگ آبی کلیک کنید. )نام دارد ، مدیر دارالمجانین خانم سمیرا شیری 
سلام مجدد خدمت سرکار خانم سمیرا شیری ، معلم گرانقدر 
ابتدا اینکه ببخشید در پاسخ نظر ارزشمند شما ، درددلی کردم و لیستی از وبهایی که مطالب منرا کپی میک
بسم الله الرحمن الرحیم
میگفت اعصابش از دست همسرش خیلی خورده. عصبانیِ عصبانی. به همسرش چیزی نمیگفتا ولی خیلی بد خلق شده بود توی خونه، آستانه تحریکش اومده بود پایین. تو دلش هم تا دلت بخواد هر حرفی رو که نمیتونست به زبون بیاره، اونجا چون انگار کسی نمیشنیدش خودشو تخلیه میکرد.
یک ماه بعدش هم اگه سر یه قضیه ای ناراحت میشد توی دلش دوباره قیدبک میزد به قبل و خاطرات قبلش ناخواسته یادآور میشد براش.
شاید خودش هم خیلی نمیخواستا، اما میشد.
البته اصلاح کنم
همین یک جمله در قالب آن دست خط اساطیری کافی‌ست تا ضمیر آشفته من فاصله‌ی ده سال را در لحظه کوتاهی پیموده و برگردد به همان سالها! 
- چطور ممکن است؟ این نامه اینجا چه می‌کند؟
- از لای نمایشنامه راحیل پیدایش کردم؛ البته مدتها بعد از آن که شما از اینجا رفته بودید. و از آنجایی که فقط شما تمام نمایشنامه‌های این کتاب‌خانه را به امانت برده و خوانده بودید فهمیدم که نامه متعلق به شماست. 
نامه را که باز می‌کنم هنوز هم بوی گل محمدی می‌دهد. تکه‌های خشک ش
در جاده ابریشم مسیری را با همراهی طی میکنم از قرار معلوم شخص مذکور با رفیقش نیز در کنار ما بود و طی طریق میکرد از بیراهه ای راه من و رفیقم از جاده خارج شد اما آن شخص و رفیقش همچنان در جاده میرفتند در کتابخانه همراه من از کنارم جدا شد دم دم های اذان ظهر بود تنها شده بودم و رفتم که بروم مسجد درست جلوی در پژوهشکده شهید اعتباری صدای لطیفی گفت آقای الف.. برگشتم درست شنیده بودم رفیق شخص مذکور بود او دیگر ساکت شد و خود شخص مذکور جلو آمد.یک لحظه تمام وجو
دیدین چند وقته براتون ننوشتم؟ یعنی برای خودمم ننوشتم؟ و دیدین اصلا تو مود نوشتن نبودم؟ حتی کپشنم ننوشتم؟ واقعا عجیبه این ریت تغییر و واقعا ناراحتم که مطمئنم چند ماه/سال دیگه هیچ خاطره و حسی به هفته آخرم ندارم. الانم ندارم حتی :))
 
خب شرایط فعلی چیه؟ اتاقم مثل جنگل! در همه کمدا و کشو ها چارتاق باز، رو تخت‌ها و زمین پلاستیک خرید ریخته. به زور هرچیزی پیدا میکنم میچپونم تو چمدون، بعد فردا قراره فاطمه بیاد! ( هم خونه قبلی سمیرا که قراره بعد من تو ای
سلام
با خودم قرار گذاشته بودم که امشب بنویسم ولی الان که لپتاپ رو باز شده جلوی خودم دیدم هیچ نظری نداشتم که چی بنویسم تا اینکه طلوع خونین فریدون فروغی پلی شد!
دیشب حالم خوب نبود.خیلی بد در حد تابع دلتا بی سروته بودم.صبح که پا شدم(بیخیال دانشگاه رفتن شده بودم)کتابی که امیرحسین با امضای گلشنی برای من و چندتا از بچه ها آورده بود رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.بعدش جنایت و مکافات رو ادامه دادم و هی بین این دوتا کتاب سویچ کردم.تصمیم گرفتم درمورد ک
یک :
صندوق قلب مرا تا شکسته ای ...
صدها هزار قصه برای گفتنم ... هست !
 
 
دو :
امروز بیان نکن که مرا دوست داشته ای ...
خیال پریروز من با بیان تو مخدوش می شود ...
سه :
هنر توی نگاه تو بود ، نه کلام تو ! ...
میمردی و نمی گفتی ام : عشق
چهار :
قدرتم نیست برای کندن صورت تو !
میکشم بار عشق را روی کاغذ ها !
پنج :
می بخشمت برای فروختن قلب من به سینه ات
فردا که مرگ تو فرارسد ...
با قلب من ...
مردنت چه دیدنی ست ...!
 
 
شش :
مزار شش گوشه ت همین که عشق من است ...
زنده ام به عشق حرمت ، ی
داستان کودکانه
در ادامه سایت تفریحی ما قصد داریم برای شما دوستان عزیز داستان کودکانه به صورت داستان کوتاه ارائه دهیم با ما همراه باشید
داستان شعرهای کودکانه
توضیحات کتاب داستان شعر های کودکانه
نویسنده : طاهره طل طاعت ,ناشر: بلور, نوبت چاپ : اول ,تاریخ انتشار :1398 ,امور فنی : موسسه ساقی , چاپ و صحافی : چاپ معراج ,شمارگان : 4000 قیمت :5000 تومان
عروسک
عروسک قشنگم موهاش طلاییه طلایی رنگه پیراهنش قشنگه سرخ و حنایی رنگه عروسک قشنگ خیلی دوسش می دارموقتی
 
well well well
خب من فکر نمیکردم که بتونم این غروب پستی بذارم چون حدس میزدم که سرم شلوغ شه.
ولی قراره دو ساعت و نیم دیگه سرم شلوغ شه!
 
پس به مدت دوساعت و نیم مختون رو میخورم ها ها ها
مفعولای بدبخت
 
بچه ها،
گاهی دوست داشتم جای دختر خاله هام باشم،
شوهر کنم،
توی ویکند تیپ بزنم، لباسای خوشگل بپوشم، برقصم، شاد باشم، و به این فکر کنم که پدر و مادرو شوهر هزینه مو میدن! به من چه! من فکر چی رو بکنم! دوست داشتم یه مدت کلا به هیچی فکر نکنم.
شاید باورتون نشه،
ولی
 
همه‌چیز از 23 بهمن‌ماه سالی که گذشت شروع شد. سه‌شنبه بود و مراسم رونمایی از چاپ پنجاهم «یک عاشقانه‌ی آرامِ» نادرخان ابراهیمی. یک ساعتی زودتر خودم را رساندم به باغ کتاب که تا شروع برنامه در فضای آرامش‌بخشِ آن‌جا و در بین کتاب‌ها گشتی بزنم و چند موردی را هم که در نظرم بود بگیرم. مراسم شروع شد. بیست‌-سی نفر بیش‌تر نبودیم. مدعوی هم دعوت نشده‌بود. فقط خانواده‌ی نادرخان بودند و دوست‌داران‌ش. از همان ابتدا حامد کنی، مدیر انتشارات روزبهان، گ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نوشت ها الهه شعبان